پيام
+
[تلگرام]
دلم حياط خانه پدر را مي خواهد !
يک بعدازظهر تابستان باشد ...
باغچه را آب دهيم؛
فرش بيندازيم رو ايوان ...
بو خاک و آب و گل و برگ !
صدا خنده همسايه ها رابشنويم و دلگرم باشيم که:
اين حوالي مردم هنوز هم قهقهه مي زنند ...!
پدر بيايد و طالبي هاي خنک را يک به يک قاچ کند ...
و ما بدون تمام ژست ها روشنفکرانه ،
با دست يکي يکي برداريم
و از عطر خوشش لذت ببريم .
دلم آن روزهايي را مي خواهد که...
وقت کنار هم مي نشينيم،
هيچ کداممان در بند گوشي هاي همراهمان نبوديم!
صحبت از تکنولوژ هاي به روز و عکس ها فس بوکي دوستان نبود!!
آن روزهايي که تلفن هايمان بيشتر زنگ مي خورد
و بدون آنکه شماره اي بيفتد...
از صداي دوستانمان به وجد مي آمديم
و هيچ وقت از ذهنمان خطور نمي کرد كه...
"حوصله اش را ندارم "!
آن روزهايي که آيفون تصويري نبود
و براي باز کردن در بايد از حياط مي گذشتي...
چه ذل تابستان چه در يخبندان زمستان!
امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا حيف!!!
همه شان گذشتند و از آن خانه چيزي نمانده ...
بچه که بودم فکر مي کردم ...
پدرها و مادرها مثل ساعت شني هستند!
تمام که بشوند ، مي تواني برشون گردوني،
از نو شروع بشن !!
بعدها فهميدم که پدرها و مادرها مثل مداد رنگي هستند، دنيايت را رنگ مي کنند
و کوچک مي شوند تا زندگيت را زيبا کنند.
کاش زودتر کسي راستش را به من گفته بود .
پدر ها ومادرها مثل قند مي مانند،
جاي زندگي ات را که شيرين بکنند...
خودشان تمام مي شوند!
تمام...
رهگذرم
96/8/16
رايحه ي انتظار
:'( :'(
.: ام فاطمه :.
واقعا حيف